یه جملهٔ عجیبی ازش شنیدم که بعد از سالها دوباره یه چیزی تونست تکونم بده و چند روزه عمیقاً دارم بهش فکر میکنم: «کارمون شده ثابت کردن خودمون به همدیگه، پس کِی قراره زندگی کنیم؟ اصلاً هر کی تونست خوب بودنش رو ثابت کنه، خب بعدش که چی؟». خیلی نشستم فکر کردم، ساعتهای طولانی، شاید الان دیگه یه هفته گذشته باشه ازش ولی هنوزم به هر بهونهای یه تلنگر به ذهنم کافیه تا دوباره حرفش یادم بیاد. تمام چیزایی که این یه هفته از ذهنم گذشته رو اگه بخوام بنویسم شاید یه کتاب ۱۰ جلدی بتونم ازش در بیارم ولی خلاصهترین و مفیدترین چیزی که میتونم بگم اینه: «زمونهای شده که کسی اگه بخواد، فقط یه چشم نیمهبینا لازم داره ولی کسی اگه نخواد، حتی خورشید رو هم توی چشمش فرو کنی بازم تأثیری نداره».
این روزا دارم بیشتر انرژیم رو پای هنر، دوستام و خانوادم میذارم. گهگاه عکسی میگیرم، گهگاه آوازی میخونم، گهگاه ادامهٔ رمانم رو مینویسم، گاهی کتابی میخونم، شعری دوره میکنم، شاهنامه میخونم، فیلم میبینم، پیادهروی میکنم، موسیقی میشنوم، کارامو توی صفحهام میذارم و بابت ویو خوردنهای هزار و خردهای نفرهاش خوشحال میشم، شاید هر ۲-۳ هفتهای با دوستام وقتی بگذرونم، هر روز (البته اگه قابل باشم و خدا توفیق بده) کمکحال خانوادهام هستم و همزمان کلاهمو هر روز سفتتر از دیروز میچسبم که باد نبرتش.
راستش دیدم تنها چیزایی که هیچ وقت تنهام نمیذارن همینان. دوستایی که قدمت دوستیم باهاشون از قدمت همهٔ کلکلها و تلخیها بیشتره و خیلیا این سالا اومدن و رفتن و با ادعاهای صد من یه غازشون شعورم رو به سخره گرفتن ولی این چند نفر ثابت کردن خالصترین جواهرات دنیان، خانوادهای که شاید خیلی جاها موافقم نباشن ولی حمایتم میکنن و با موفقیتم اشک شوق میریزن، هنری که تنها چیز نامیرا در جهانه و حتی بعد از مرگم هم همین چند تا سیاهمشقی که دارم از من میمونن، مطالعهای که هر چی بیشتر میخونی بیشتر میفهمی چقدر نمیفهمی و تازه میفهمی ثابت کردن حضور خورشید به لامپ چقدر سخت و بیفایده است، چون عمر آدم محدودتر از چیزیه که حتی فکرشو بکنی. یاد پسرخالهام میافتم که تازه ۳ روز بود نامزد کرده بود که تصادف کرد و یه هفته بعد از نامزدیش مراسم سومش بود و کلی کار ناتمام داشت؛ منم مثل اون، چه فرقی دارم؟ والا که هیچی! یهو دیدی شب خوابیدم و صبح دیگه بیدار نشدم، کسی چی میدونه؟
شاید علامت پیریه یا شاید هم نه، ولی هر چی که هست امروز ترجیح میدم با کشتی برم وسط آب و از زیبایی دریا لذت ببرم، جای اینکه سر اصولی نبودن احداث استخر المپیک وسط یه منطقهٔ مافوق کمآب گلوم رو جر بدم! دلم خوش به وعدههای راستین خدا، همهٔ کتابهای آسمانی و ذات غیرقابل تحریف تاریخه؛ خواننده رو شاید بشه با جعلیات گمراه کرد و سرشو گول مالید ولی هرگز با اصل تاریخ و چیزی که بیدرنگ در پسِ هر اتفاقی انتظارت رو میکشه، نمیشه در افتاد چون بیدرنگ و سر زمانش، رخ میده.
بالاخره اینم تجربهای بود و مثل هر تجربهای اوج و فرودی داشته و مثل هر اوج و فرودی هم روزی ناگزیر و ناگریز، باید به خط پایان میرسید. جدی میگم خوش گذشت، رفقای خوبی اینجا پیدا کردم، چیزای مهمی اینجا یاد گرفتم و تا همیشه «وبلاگ» و «دوران وبلاگ» و «دوستان وبلاگی» برام جزو ۱۰ تا عبارتی هستن که وقتی به زبون میارمشون چشمم به اندازهٔ همهٔ این ۱۷ سال برق بزنه. اگه دوست داشتید منو توی اینستای احتمالاً گرام (!) دنبال کنید باید بدونید که قدم روی چشم من گذاشتید، بسیار خوشحال میشم و مایهٔ افتخارمه که اونجا هم در خدمتتون باشم و دور هم یه لقمه چای و باقلوای قزوینی بزنیم و صحبتای خودمونی داشته باشیم و وعدهٔ نهار یا شام رو هم قیمهنثار درجه یک بزنیم بر بدن!
همهتون رو دوست داشته و دارم، حتی اونایی که از من بدشون میاومد و هنوزم میاد؛ چون لزوماً آدمای بد از من بدشون نمیاد، لزوماً هم آدمای خوب از من خوششون نمیاد! بیاییم بپذیریم همهٔ قشنگیِ رنگینکمون به رنگین بودنشه و هیچ فضیلتی در تکرنگی، تکصدایی و تکبعدی بودن، نیست.
(مراقب خودتون و خوبیاتون باشید، خدانگهدارتون باشه عزیزانم)
خدا دوستات و خانواده رو برات نگه داره.
بابت پسر خالهتون متاسفم...