داغ

چشمای درشتِ مشکیش، موهای لَخت مشکیش، صدای گرم و لطیفش، قد رعناش، انگشتای کشیده‌اش، نگاه صاف و خیره‌اش؛ خودش بود، خودِ خودش بود اما خودش نبود. این زشت‌ترین شوخی‌ای بود که امروز خدا می‌تونست باهام بکنه. شبیه‌ترین و شاید هم هم‌زادش رو درست روبه‌روم قرار داد و منم چاره‌ای جز این نداشتم که در مقابلش حتی سر سوزنی از رفتار حرفه‌ایم عقب‌نشینی نکنم و عین یه غریبه و مشتری عادی، باهاش برخورد کنم و کارشو راه بندازم. صد بار اومدم صداش کنم ولی ۱۰۱ بار یادم افتاد اون، «دخترک» من نیست و فقط یه شباهته. بغض گلوم رو با سختی‌ای به مراتب بیشتر از جابه‌جا کردن کوه دماوند نگه داشتم اما وقتی که کارش تموم شد، رفتم یه گوشهٔ خلوت؛ یک ساعتی ابرِ بهاریم این قدر بارید و بارید تا فصل دلم خزانِ خشک و بی‌آب و علفی شد که با هیچ برفِ زمستونی هم دوباره بهار نمی‌شه و با خودم زمزمه کردم:

داغ یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی

شهرِ خاموش دلم رو تو پرآوازه کردی

آتش این عشق کهنه دیگه خاکستری بود

اومدی وقتی تو سینه نفس آخری بود

به عشق تو زنده بودم

منو کُشتی

دوباره زنده کردی

دوستت داشتم، دوسم داشتی

منو کُشتی...

مهدیار (مترسک)
شنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۲ ۱ نظر ۱۸

برای این هوای آلوده

ببخشید وسط تصمیمات خیلی مهمتون در خصوص تغییر اسم مناسبت‌های ملی، داد و قال برای مردم یه کشور دیگه، پیگیری روش‌های بدیع‌تر برای آزار مردم به خاطر چند تا تار مو و افتضاح‌تر کردن وضعیت اینترنت و معیشت مردم، مزاحم میشم! عذر می‌خوام اما خواستم بگم همین جا زیر دماغ خودتون و ما، هوا داره روز به روز آلوده‌تر و سمی‌تر می‌شه اما حتی به سرِ نخِ پیراهن و مانتوی مبارکتون هم بر نخورده! نه‌تنها بر نخورده بلکه الان حتماً هم ما رو قراره مزین به سیاه‌نمایی کنید! داداش/آبجی جان! سیاه هست! سفیدی‌ای نیست که بخوام هم بنمایانمش! الان تا صدامون آرومه مسخره‌مون می‌کنید و صدامون هم که بالا میره بهمون میگید اغتشاشگر!

حتم دارم اگه وسط مملکت رو دیوار بکشیم و شما عاشقین بحران و تباهی یه طرف جمع شید و ما طرفداران زندگی عادی (و نه لزوماً زندگی مرفهانه‌ای که لیاقتش رو داریم) هم اون طرف دیوار جمع بشیم، بازم این شما هستید که به هر ترتیبی شده قلاب می‌گیرید خودتونو به بالای دیوار می‌رسونید تا ما رو نگاه کنید و سر از کار ما در بیارید، وگرنه که دنیای شما برای ما هیچ جذابیتی نداره!

(به خدا بهتون حسودیم می‌شه، خیلی راااااحتید خدا شاهده!)

مهدیار (مترسک)
يكشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۲ ۷ نظر ۱۷

مسافرت

شاید باورش براتون عجیب باشه که پسری به سن من (خدایی ۳۰ سال زیاد نیستا!) تا حالا مسافرت تنهایی نرفته! البته که اردوهای زمان مدرسه و اعزام دوران آموزشی سربازی، قطعاً مسافرت محسوب نمیشن اما حتی اونا رو هم اگه حساب کنیم درسته خانوادگی نبوده ولی بازم تنها نبودم و عده‌ای همراهم بودن؛ حتی تهران هم که بیخ گوشمه رو به دفعات پیش اومده تنهایی رفتم اما زمان گشت و گذار هم تنها نبودم. خلاصه که سخت مشغول کار و پس‌انداز کردنم که بعد از واجب‌ترین خرید امسالم (ارتقای لپ‌تاپم) بتونم هر چی موند رو حوالی اسفند بزنم زیر بغلم و برم شیراز! واقعاً دلم می‌خواد قفلِ اولین سفر کاملاً تنهام با شیراز بشکنه؛ شیرازی که محبوب‌ترین شهر برای منه ولی به خاطر مسافت کلاً تا حالا ۳ یا شاید ۴ مرتبه بیشتر ندیدمش که آخرین بارش هم سال ۱۳۸۶ بود! نوجوونکی ۱۴ ساله بودم و تازه پشت لبم، کارگاه پرورش شوید راه افتاده بود! قشنگ هم قصد کردم مدل خل و چلی برم بگردم و اصلاً در بندِ این نیستم که یه چک‌لیست دستم بگیرم تند و تند جاهای مختلفو برم تا فقط تیک زده باشم که آره فلان جا و بهمان مکان رو دیدم، چند تا عکس بگیرم توی اینستا آپلود کنم (به عنوان رزومه!) و تمام! نه! واقعاً می‌خوام اون چند روز رو اختصاص بدم به لذت بردن، حتی اگه فقط چند تا دونه جا رو بیشتر نتونم ببینم ولی مهم نیست، هر جایی هم نشد ببینم طلبم باشه سفر بعدی! ۳ تایی هم رفیق شیرازی داریم که اگه تونستم برم، حتماً دلم می‌خواد ببینمشون و حالا از همین تریبون جلوی جمع بهشون میگم خدا صبرتون بده چون حسابی قراره اذیتتون کنه! آخه شما نمی‌دونید من تو جاهای تاریخی چقدر دیوونه‌بازی ازم سر می‌زنه، انگار که یه بچه کوچولویی رو شهربازی ببری و اون بچه از شدت هیجان، خودش و بزرگ‌ترهاش رو به خاک و خون بکشه! :))

بسیار هم دلم می‌خواد از این مسافرتِ احتمالی ایشالایی (!) یه سفرنامۀ خوشگل بنویسم و اسمشم بذارم «شیرازه»؛ علت این اسم رو هم توی خود سفرنامه حتماً توضیح میدم. این قفل رو با شیراز باز کنم، بعدش جاهای دیگه رو حتماً به مرور انجام میدم: خوزستان که حتماً توی برنامه‌ام هست (و برای گوشه به گوشه‌اش اندازۀ شیراز هیجان دارم) ، اصفهان، یزد (این یکی رو احتمالاً به خاطر یه مورد کاری زودتر از برنامه‌ریزیم برم)، مشهد، بوشهر، تبریز، کرمانشاه (البته آموزشی سربازیم رو کرمانشاه بودم ولی چون خوب نگشتم دلم می‌خواد یه بار درست و حسابی بگردمش) و همین طوری الی آخر، چرا که همه جای ایران سرای من است. آره خلاصه!

(از قشنگیای این سفرا اینه که تقریباً استانی توی ایران نیست که اونجا رفقای وبلاگ‌نویس نداشته باشم و یکی‌یکی اگه عمرم اجازه بده باهاشون دیدار می‌کنم)

مهدیار (مترسک)
چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۲ ۱۰ نظر ۱۷

انصاف تاریخی

من یه تفکری دارم، بهش میگم «انصاف تاریخی». حالا این یعنی چی؟ قبلش اجازه بدید یه مقدمۀ کوتاه براتون بگم:

هیچ کسی و سلسله‌ای در طول تاریخ نه سفید مطلقه و نه سیاه خالص، همه خاکستری هستن؛ فقط یه عده قدری روشن‌تر و عده‌ای قدری تیره‌تر. حالا این یعنی چی؟ یعنی به عنوان مثال شخصی مثل آقا محمد شاه (همونی که با لفظ تحقیرآمیز «آغا محمد خان» صداش می‌کنیم) رو ما عمدتاً به خون و خون‌ریزی و خشونت و چشم درآوردن و بلاهایی که به سر لطفعلی خان زند و همسرش آورده می‌شناسیم و جزو شخصیت‌هاییه که بعیده احترامی براش قائل باشیم ولی واقعیت اینه که سرسلسلۀ قاجار یک روی دیگه هم داره و اونم کارای مثبتیه که کرده و اکثریتشون هنوز هم پابرجان و ما از اونا بهره‌مندیم: یک‌پارچگی ملی ایران با سرکوب سرکشان نواحی که اگه به همون شیوه حکمرانی ادامه می‌دادن عملاً تا دوران معاصر چیزی از ایران باقی نمی‌موند، تعیین تکلیف جانشین و واگذار نکردنش به قضا و قدر که باعث آرامش سیاسی پایدار در رأس هرم قدرت شد، انتخاب تهران به پایتختی (امروز شاید جای مناسبی ندونیمش ولی اون زمان به دلایل متعدد امنیتی و محیط زیستی بهترین انتخاب بود)، اعمال شکست به روس‌ها و دیگر متجاوزین و باز پس‌گیری چند سرزمین از دست رفته که مهم‌ترینشون گرجستان بود (هرچند در زمان جانشینانش از دست رفت)، به رسمیت شناختن اهل کتاب (کلیمیان، مسیحیان و زرتشتیان) و حتی در نظر گرفتن مجازات برای اهانت‌کنندگان به اون‌ها، آزاد کردن بردگان مسلمان (به نوعی لغو عملی برده‌داری حدوداً یک قرن زودتر از آمریکا و اعلامیۀ آزادی بردگان) و چند مورد دیگه. که همۀ اینا به قدری دارای اهمیتن که حتی ناپلئون بناپارت، امپراتور فرانسه در وصفش گفت «تنها محمدشاه در نظر من شاهانه زندگی کرد و خسروانه اندیشید»! می‌بینید؟ با یک شخصیت خاکستری تمام عیار مواجهیم ولی چیزی که از او به ما نشون دادن چیه؟ کسی که تمام دوران سلطنت فقط داشته چشم در می‌آورده و آدم می‌کشته و بابت یه خربزه هم جونش رو از دست داده! این در نظر من یه بی‌انصافی بزرگ و عین رفتار ناصوابه.

حالا چرا این قصه پیش میاد؟ چون اصولاً هیچ کتاب تاریخی بی‌طرفانه و صادقانه‌ای در هیچ زمانی نوشته نشده؛ بعضی نویسندگان علایق شخصی رو دخیل کردن (مثلاً هرودوت معروف‌ترین تاریخ‌نگار جهان هر جا که اشاره‌ای به ایران داره از زاویۀ دید یونانی‌ها روایت کرده و یه جاهایی رو هم عمداً اغراق، تحریف یا حتی تقطیع کرده) بعضی دیگه هم کاتبین درباری بودن و به خاطر دستور از بالا یا منافع اقتصادی تن به هر محتوایی دادن و عده‌ای هم بودن که چون خودشون نادون بودن، اصولاً اطلاعات غلط به خورد مخاطب دادن و همگیِ اینا باعث شدن که اصولاً حرف منصفانه‌ای از هیچ تاریخی در نیاد ولی هم‌زمان نشه به هیچ تاریخی هم بی‌اعتنا بود. حالا چاره چیه؟ در ادامه میگم.

قصۀ اون فیلِ مولانا رو همه‌مون می‌دونیم که داخل اتاق تاریکی گذاشتنش و هر کسی به یه جاش دست می‌زد؛ هیچ کدوم حدسشون درست نبود که این چیه (یکی گفت لوله است، بادبزنه، تخته و...) ولی هم‌زمان توصیف هیچ کدومشون هم غلط نبود و وقتی تک‌تک روایت‌ها رو کنار هم می‌چیدی تازه می‌تونستی تشخیص بدی اون چیزی که داخل اون اتاق بوده، فیل بوده. چاره‌ای که من به ذهنم رسیده خوندن همۀ طرف‌های یه واقعۀ تاریخیه، این طوری یه تصویر خیلی بهتری می‌شه به دست آورد. مثلاً همین مورد بالایی، فقط کافیه با اون نگاهی که بالاتر گفتم بهش نگاه کنید، یعنی نگاهی که نه با روایت سلسله‌های بعد از قاجاریه همراهی می‌کنه و نه با روایت رسمی خود قجرها؛ اون موقع تازه می‌شه فهمید که اون شخصیت در زمانۀ خودش «حدوداً» چه شکلی بوده و چه دستاوردها و اشتباهاتی داشته. با همین فرمون تک‌تک حکومت‌ها و حاکمان پیشین و پسین رو می‌شه منصفانه‌تر و نزدیک‌تر به واقعیت شناخت و اون موقع تازه در موردشون قضاوت کرد.

اما اشکال این نحوۀ نگاه چیه؟ اینه که مردم ما رو عادت «دادن» به اینکه یا صفر باشی یا صد! حد انصاف اصولاً مفهومی نداره و به راحتی به خودشون حق میدن که مورد عنایت قرارت بدن! الان به عنوان مثال همین خود من نه طرفدار پهلوی هستم و نه سیستم فعلی، اما هر دو طرف از من بدشون میاد! چرا؟ چون (به عنوان مثال) نه خاندان پهلوی رو در حد ایزدان و ایزدبانوانی می‌بینم که مأموریت آسمانی برای ایران‌سازی داشتن و نه اهریمان و ضحاکانِ طاغوتی می‌بینم که اومده بودن تا مملکت رو کادوپیچ شده تقدیم آمریکا و بریتانیا کنن با عطر نفت! همون طوری که توی این پست به همون تندی به سوءاستفاده‌کنندگان از اعتراضات مردم توپیدم که به سوءاستفاده‌کنندگان از نام شهیدان وطن پریدم؛ همینه که سر نخواستنم دعواست (!) و هر ننه‌قمری به خودش اجازه میده هر چی که دوست داره (و احتمالاً معنیش رو هم نمی‌دونه) بار من بکنه! از منافق و تجزیه‌طلب بگیر تا ارزشی و سایبری، از پیرو خط و جریان فلان بگیر تا پیگیر احیای حزب رستاخیز و انگ‌های متعدد و متنوع دیگه! یکی نیست بگه آخه مومن، منی که خانوادۀ خودم قربانی ترورهای مجاهدین خلق بودن چرا باید طرفدار جماعتی باشم که ازشون تا مغز استخون نفرت دارم و معتقدم همون تک و توک اسامیِ مثلاً خوبشون (امثال مجید شریف‌واقفی) هم اون قدری علیه‌السلام نبودن که بخواد دانشگاه به اسمشون بشه؛ یا حتی کسی نیست بگه منِ قزوینی که کیلومترها با هر نوعی از مرز فاصله دارم (حتی اینجا یه دونه فرودگاه بین‌المللی هم نداریم!) دقیقاً دنبال چی باید باشم که بهم میگید تجزیه‌طلب! حتی واتیکان هم یه پتانسیلی داشت که به خاطر اون کشور شد، قزوینِ طفلکیِ ما که کلاً یه شهر معمولی مثل بقیه است! می‌بینید چقدر انصاف داشتن توی زمانۀ ما عجیب و غریبه و به خاطرش مورد ناسزا قرارت میدن؟ به خاطر همین هم هست که آدما به طور خودکار ترجیح میدن یک سوی ماجرا بایستن و سختشونه انصاف به خرج بدن و هر دو رو ببینن؛ البته که حق هم میدم بهشون و بهتون. در واقع من رو به جرم «تلاش برای درست دیدن» می‌کوبن غافل از اینکه با خط‌خطی کردن صورتِ خواننده، نمی‌شه صفحۀ کتاب رو حذف کرد!

فحش خوردن و تنهایی، عوارض این نگاهم به تاریخ و زندگی شخصیم بوده (بله! من توی زندگی شخصیم هم همینم و به خاطرش حسابی از همه طرف طرد شدم) ولی به قدری این چند سال اخیر حال خوبی دارم و احساس سبکی و امنیت روانی دارم و پیش «وجدان» خودم خیالم راحته که حد نداره! چون مطمئنم فردا روزی که بمیرم هیچ کدوم از امواتی که این همه توی کتابا غیبتشون رو کردیم، اون دنیا یقه‌ام رو نمی‌گیرن و ضمناً امیدوارم خود خدا هم به خاطر تلاشم در حفاظت از انصاف، اندکی تخفیف تو مجازاتم قائل بشه! بالاخره باید یه فرقی بین کسی که یه بنده‌ای رو در حد خدایی/شیطانی بالا می‌بره با منی که معتقدم همه صرفاً انسانیم، فقط دوز تیرگی و روشناییِ خاکسترِ اعمالمون متفاوته، باشه دیگه! نه؟

شاید بعضی دوستان خوششون نیاد ولی راستش من این ایده رو از خطوط انتهایی نماز یاد گرفتم، اون‌جایی که شهادت داده می‌شه اول به بندگی حضرت محمد(ص) و بعد پیغمبر بودنش؛ این قدر به همین یک جمله فکر کردم که رسماً دیوانه شدم! که چرا اول میگه «عبده» و بعد میگه «رسوله»؟ تا اینکه بعد از چند سال فکر و تحقیق نهایتاً به آیۀ ششم سورۀ فصلت رسیدم: «بگو که همانا من هم بشری هستم مثل شما با این تفاوت که به من وحی می‌شود». خودِ خدا میگه پیامبر من با شما جز وحی، تفاوت دیگه‌ای نداره و علاوه بر اون ما حتی در تاریخ ادیان داریم که پیامبرانی بودن که مورد سرزنش خدا واقع شدن، حالا من کی باشم که بخوام فلان شخصیت تاریخی یا حتی خانوادگیم رو (که به هیچ عنوان به گرد پای گم‌نام‌ترین پیامبران هم نمی‌رسن) تا مقام معبودی بالا ببرم و دیگری رو هم تا مقام شیطانی پایین ببرم؟

(آره قربونش! اگه تحمل انصاف نداری، تقصیر من نیست که انصاف دارم، نگاه تو اشکال داره که انصاف رو برابر با گناهان کبیره می‌بینی!)

مهدیار (مترسک)
شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۲ ۷ نظر ۱۵

اشک کودک

هیچ چیزی، تأکید می‌کنم: هیچ چیزی، اون قدری ارزشمند نیست که به خاطرش اشک یک کودک رو در بیاری، چه رسد که بخوای خونش رو بریزی! فرقی هم نداره اون بچه، ساکن غزه باشه یا قصرشیرین، ایذه یا کابل، موصل یا سیستان و بلوچستان، سین‌کیانگ یا سردشت، هیروشیما یا سقز و... هر جای دیگه‌ای از این جهان و منطقهٔ غریبه با آرامش و صلح...

ننگ به جنگ، نفرین به کاسبین جنگ، مرگ بر آپارتاید و شرم بر آنی باد که به انسان خردمند قبولوند تو هم مثل نئاندرتال‌ها تنها راه حل مشکلاتت جنگ، مرگ، خشونت و حذف هر کسیه که شبیه خودت نیست!

(خدایا اگه جای امثال ما جهنمه، جای اونی که اشک و خون کودکان رو می‌ریزه کجاست؟)

مهدیار (مترسک)
چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۲ ۵ نظر ۱۴
مطالب اخیر